سوزش چشمانم
از آب های روانِ چشم هایت !
شانه های افتاده ام
از بارِ شانه هایت !
زلیخای جگرم از
خونِ دلت !
یخِ پنجه هایم
از آدم برفیِ روحت !
و پاهایم که جز با سردیِ زبرِ آسفالتِ خیابانِ تنت ،
حس نمی گیرد !
و
اکنون که اینجا دراز کشم و
خیره به سقفِ دود گرفته ی
حاصل از بخارِ داغِ متصاعد از وجودم !
در گیرِ گنگانه گیِ آلوده ام مشو !
که حال منِ سوم رفته است و هنوز همان دومنی هستیم که بودیم !
مرا با همه به مقایسه ننشین !
می شود کسی..جایی...اینچنین بهانه گیر وجود کس دیگری باشد؟همدردی های عمیق ریشه در دل دارند آیااااااااا>تو بگو
ReplyDeleteمیان پنجه های سرد له نشوی گنجشککم
ReplyDelete