Friday, December 31, 2010


شده ام
پوزخندِ پیرِ بی احساسی که
از سرمای درونم
پوست تن آرزو و نیاز ،
سوخت !
و بوی سوختگی اش
تمام رنجستانِ خاطرات را گرفته است !

پوتین های آهنی ای که به پا کرده ایم ، آنقدر نفوذ ناپذیر اند که حتی،
خودمان هم خودمان را لمس نمی کنیم !
بگردید ببینید ، سوراخی پیدا نمی کنید ؟

Thursday, December 30, 2010

حوا ی لَخته


نمی شنوم !
فریاد اعتراض معده ام
گوشم را برده است !

 دلم رفته و توی معده ام قایم شده  ! نمی داند من از خود بیشتر می شناسم این بُلکُم دل  را !



پ.ن: حوا یت  ، آدم شده است ، دیگر !
کجایی که ببینی اش ؟

Tuesday, December 28, 2010


گلویم
آبستن هزاران حرف نا گفته است ،

کودکش ، مرده به دنیا آمد !

و چشم هایم
که هر روز
دسته دسته
توی گونه هایم
تخم گذاری می کنند !

نمی توانم بفهمم
 از چه
این چنین
 مکرر
 خودکشی نا آگاهانه
به ثمر می رسانند !
مگر ترس ندارند از رَب روزگار ؟ !