Wednesday, June 15, 2011

من کودکم. آری یک کودک


و من پُر شده ام
خسته
کوفته
و کوفتگیه تنم را هنوز نمیدانم روی کدام شانه لرزانی غیرِ خویش ناله کنم
این اشک ها
این احساسات
این چشم ها
این تن آلوده
نیاز مند است
محتاج است
به آغوشی که سر نداشته باشد
آغوشی که سر و مغز و عقل نداشته باشد
تا نفهمد مسخرگیه مرا
و دور شود
فقط دو چشم داشته باشد
چشم هایی که مرا ببیند
آری من
من محتاج نگاه دو چشمم
حتی نگاهی سرد
و دست هایی که
مرهمی بگذارد بر دردم
و دل نداشته باشد
قلب نداشته باشد
مرا دوست ندارد
چون وقتی کسی را دوست بداری
او را برای خودت دوست داری
نه برای خودش
میخواهم مرا برای خودم دوست بدارد
نه برای خودش
و دوست دارم
یک لحظه
قلم درد نکند
از درد قلبم دارم بیهوش میشوم روی دستانِ خالیِ هیچکس!