Wednesday, June 15, 2011

من کودکم. آری یک کودک


و من پُر شده ام
خسته
کوفته
و کوفتگیه تنم را هنوز نمیدانم روی کدام شانه لرزانی غیرِ خویش ناله کنم
این اشک ها
این احساسات
این چشم ها
این تن آلوده
نیاز مند است
محتاج است
به آغوشی که سر نداشته باشد
آغوشی که سر و مغز و عقل نداشته باشد
تا نفهمد مسخرگیه مرا
و دور شود
فقط دو چشم داشته باشد
چشم هایی که مرا ببیند
آری من
من محتاج نگاه دو چشمم
حتی نگاهی سرد
و دست هایی که
مرهمی بگذارد بر دردم
و دل نداشته باشد
قلب نداشته باشد
مرا دوست ندارد
چون وقتی کسی را دوست بداری
او را برای خودت دوست داری
نه برای خودش
میخواهم مرا برای خودم دوست بدارد
نه برای خودش
و دوست دارم
یک لحظه
قلم درد نکند
از درد قلبم دارم بیهوش میشوم روی دستانِ خالیِ هیچکس!

2 comments:

  1. سلام عزیزم
    راستش من چون با موبایل همیشه میام نمیتونم تو بلاگر کامنت بدم.
    واسه همین دیر دیر جواب میدم،.
    با سبز موافقم بسیار به صورتم میاد ، :دی
    و اینکه میشه اسمتو بدونم ؟
    منم خستم بخدا !
    خیلی خسته - ببین اگه میخونی پس میدونی امین لینک اینجارو داره پس نمیتونم از امیر بنویسم - اصلا دیگه روم نمیشه ، بعد ۶ ماه هنوز میخوامش / خیلی خرم شاید ،
    انگار این جای خالی پر نمیشه / انگار میترسم، آره از همه میترسم، از مردا !
    وقتی فکر میکنم میبینم زندگیم اون قدرا هم بد نیست - چیزای خوب زیاد داره، شاید امینی که ۵ ساله غر نمیزنه و من هرچی تو ذوقش بزنم بازم مثل کوه پشتمه -
    ولی کم دارم - ی چیزی کم دارم - ی بوی مردونه کم دارم -
    برچسب زدن افسرده ام - مهم نیس -
    خوشحالم که هرروز منو میخونی - ولی نمیخواهم اشکت در بیاد -
    تهرانی ؟
    تو منو میخونی پس میشناسی منو - ولی من تورو نمیشناسم -
    ولی دوست دارم

    ReplyDelete
  2. گفتن شنیده شدن دیدن رد شدن
    تفاوتی تو آخر داستان نداره

    یکی شنیده نمیشه
    دیگری دیده
    شاید یکی هم....

    آخر داستان همونه خلاصه

    __________________
    وقتی که محتاجی
    اونم محتاج دو تا چشم
    از همیشه احمق تری
    با احترام
    ممنون از حضورت

    ReplyDelete